ماهانماهان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

جوجه مامان

واکسن 2ماهگی

عشقم سلام،عصر برفیت بخیر،امروز 12 دیماه هستش و نوبت واکسن زدن شما بود چقدر این دو ماه زود گذشت امروز من و بابایی و خاله جون بردیمت بهداشت تا واکسنت رو بزنی (شب قبلشم با بابا جون بردیمت چکاب دو ماهگیت که پزشکت گفت رشدت خوبه و همه چی نرماله ) موقع زدن واکسن قلبم داشت از جا کنده می شد خاله و بابایی روی تخت گذاشتنت و آقای دکتر دوتا آمپول به پات زد و شما یه کوچولو گریه کردی و بعدش زودی آروم شدی وقتی اومدیم خونه مانی جون ،دایی علی جون اونجا بودش بغلت کرد و کلی قربون صدقت رفت و برات قران تلاوت کرد و مانی جونم برات اسپند روشن کرد و.... . الان که دارم این مطلب و مینویسم داره برفی قشنگی میباره و شما بغل بابایی خو...
12 دی 1392

اینم عکس چهل روزگیت

سلام نازگلم طبق رسوم خاندان امروز شما رو باید حمام ببریم به قولی مراسم چله بری انجام دهیم که  طبق روال امرز دوباره همه جمع شدن خونه مانی جون و شما رو حمام بردن و با یه تاس که چهل کلید داشت چهل بار آب رو سرت ریختن   ...
22 آذر 1392

اینم عکس یک ماهگیت گلم

عزیزم اولین ماه گرد تولدت مبارک عزیزم چون ماه محرم برات کیک نگرفتم ماه کوچولو جونم دور از چشمان مانی جون نشوندمت اگه ببینه دعفام مکنه و می گه آی کمرش نرم میشکنه و نمی گذاره من ورزشت بدم ولی من یواشکی اینکارو میکنم این عکس قبل یک ماهگیت   ...
13 آذر 1392

ده روزگی ماهانم

  یــــــــــــــــــا ابـــــــا عبــــــــــدالــاــــــــــه عزیزم ده روزگیت مصادف شده با روز تاسوا به همین خاطر برات جشن نمیگیریم ولی مانی جون هرسال نذری داره وکلی مهمون براش میادالانم تو حیاط دارن غذا می پزن و باباجون یه سینی چای ریخته و داره براشون میببره و شما درحال حاضر نمیدونم بغل چه کسی هستی صدای سینه زنی داره میاد میخوام آماده شم با بابایی بریم هیت و یه عکسم ازت میگیرم و برات میذارم                                &...
23 آبان 1392

هفت روزگی فینگیل

           امروز عمو حسن جون ساعت 8 صبح اومد دنبالمون ما رو ببره خونه خودشون عمو جون خیلی شما رو دوست داره هروز صبح زود میاد خونه مانی جون تا تو رو ببینه .امروزم قراره با خاله جون شما رو ببرن هیت حضرت علی اصغر دیشبم رفتن برات لباس خریدن و با ذوق و شوق تمام تنت کردن و با خاله و عمو جون رفتی هیت اونجا کلی ازت فیلم و عکس گرفته بودن و بعدش برده بودنت آتلیه و ازت عکس گرفته بودن دستشون درد  .                       ...
18 آبان 1392

ششمین روز

          امروز شش روز از زمینی شدنت میگذره ساعت 10:45 صبح خاله جون وقتی می خواست پوشاکت کنه متوجه شد نافت افتاده ومن از خوشحالی چنان جیغی زدم که مانی و بابا جون ترسیدن و مامان بابایی و عموهات اومده بودن دیدنت بعد رفتن اونا خاله ها زنداییها و دخترخاله و پسرخاله و.....ساعت پنج اومدن خونه مانی جون و برات جشن شش روزگی گرفتن مانی جون یه پارچه سفید رو زمین انداخت و الک گذاشت و تو رو روی اون خوابوند و دور تادور تو برنج وگندم و چند تا چیز دیگه با ذکر صلوات می پاشید البته اینکار و نزدیک لحظه اذان انجام داد (طبق رسوم ) و از زیر پای هفت دختر باید ردت می کرد که ما فقط سه دخمل داشتیم بگذریم که...
17 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجه مامان می باشد