ختنه شدن ماجرادار

دلبندم از وقتی به دنیا آومدی همش استرس این و داشتم که کی ختنت کنیم چهار روز بعد زدن واکسنت خونه دایی جون شام دعوت بودیم ، که مانی جون یهو به سرش زد که ببرتت مطب دکتر تا ختنت کنن به منم گفت شام و که خوردیم میریم و به مطب زنگ زد و هماهنگی های لازم و با آقای دکتر انجام داد .

من همش خونه دایی که بودیم دل نگرون تو بودم دوست نداشتم شما با ختنه شدن اذیت شی از طرفی هم چاره ای نبود بلاخره که باید انجام می شد.موقع شام خوردن تمام حواسم به ساعت بود بعد از شام داشتیم سریال آوای باران و نگاه میکردیم که مانی گفت پاشید بریم من که خیلی استرس داشتم از مانی خواهش کردم نریم ولی مانی به حرف من توجه نمی کرد که دایی و عمو حسن گفتن واسه چی میخواین برین مطب فردا میریم کلینیک با سماجتای من مانی جون قبول کرد  منم به خیال اینکه مانی یادش میره با خیال راحت خوابیدم صبح ساعت شش بود که دیدم مانی جون به آژانس زنگ زده و رفت کلینیک تا برای بعداز ظهر نوبت بگیره بلاخره ساعت سه رفتیم کلینیک من و تو مانی جون و خاله جون و عارفه ،تو کلینیک همچنان منتظر بودیم تا نوبتمون بشه که پسرخاله مهدی و جواد و خاله خدیجه جون هم اومدن پیشمون بعدنوبت شما شد وباخاله ها رفتی اتاق دکتر وما پشت در منتظر که خاله اومد گفت دکتر معاینه کرده وگفته همچی خوبه وبرای ماه دیگه نوبت داده باشنیدن این خبر من خیلی خوشحال شدم و مانی عصبانی و چپ چپ منو نگاه کرد و گفت خوب میریم مطب که من گفتم شرمنده امروز دکتر نیست خاله پیشنهاد داد بریم مطب دکتر بیدار که از آشناها بود زنگ زدیم به موبایلش و رفتیم.من که از استرس داخل اتاق نشدم وشما باخاله جون رفتید داخل محمد جوادم لحظه به لحظه رو فیلم و عکس می گرفت و من پشت در منتظر جیغ و فغان تو بودم که منشی دکتر اومد بیرون و از مانی شیرینی خواست ،آره پسر گلم شما رسما مسلمان شدی بدون هیچ گریه ای ،بعد اومدیم خونه مانی جون و دایی و زندایی ها و بچه هاشون اونجا بودن کلی شادی کردن  و شما فقط یه ساعت گریه کردی بعدش اروم شدی مانی جون برات قربانی گرفته بود و صبر کردیم تا فردا بعدازظهر که بابایی باشه ،فردا شبم قربونی کشتیم و همه دور هم جمع شدیم و شادی کردیم . و قرار یه جشن بزرگ هفته دیگه که تولد پیامبر مانی برات بگیره که هم برای ختنه سورانت و هم برای دهت باشه.

از گذاشتن عکسهای مطب معذورم